محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

ختنه

1394/5/27 17:55
267 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 25 مرداد برای ختنت ساعت 3 وقت داشتیم. چون بعد از ختنه چند روز نباید آب بهت میخورد مامانی ظهر بردت حمام و تر و تمیزت کرد.

ساعت یک ربع به 3 هم با خاله فاطمه و بابا رفتیم درمانگاه.

اول رفتیم طبقه بالا و آقای دکتر بهت آمپول بی حسی زد بعد اومدیم طبقه پایین.آقای دکتر با یه خانم پرستار بردنت داخل یه اتاق. بعد از چند دقیقه جیغت رفت هوا. هر چی اسمت و صدا میکردن آروم نمی شدی فقط گریه میکردی و جیغ می کشیدی. منم از بیرون گریه میکردم و انقدر اعصابم خورد شده بود که سردرد گرفتم. آقای دکتر به بابا کلک زد بابا رو فرستاد تا داروهات و بگیره گفت تا بیای ختنش نمیکنم ولی وقتی بابا رسید ختنت تموم شده بود و توی بغل من داشتی شیر میخوردی. انقدر گریه کردی تو چشات پر از اشک بود هر کاری میکردم  آروم نمی شدی منم همراهت گریه میکردم. شیرت که میدادم بغض کرده بودی و با التماس تو چشام نگام میکردی یکم شیر میخوردی یکم گریه میکردی. به سختی شیر و قورت میدادی همش می شکست توی سینت. الهی مامان قربون اون اشکات بشه. بغلت میکردم و باهات حرف میزدم پسرم مامان پیشته مامان مراقبته دیگه نمیزارم اذیتت کنن. پسرم برای سلامتیت بود وگرنه مامان اجازه نمیده کسی تو رو اذیت کنه. نشستم روی تخت و گذاشتیمت روی پام و خانم پرستار بهت استامینفن داد. انقدر گریه کردی تا خوابت برد.

باید خونت قطع میشد تا بتونیم بیایم خونه. چند دقیقه یه بار می اومد نگاه میکرد ببینه قطع شده یا نه.هر بار که میخواست ببینه دستش و که نزدیک پوشاکت میکرد بیدار میشدی و گریه میکردی. میگفت چقدر پسرت باهوشه. معلوم بود خیلی درد کشیدی الهی مامان بمیره برات پسر قشنگم. تا شب هر وقت دست به پوشاکت میزدیم گریه میکردی. تا ساعت 1 شب هم از ترست جیش نمیکردی.

شب شام خونه مامانی بودیم بابا هم شیرینی و فالوده و بستنی گرفت و رفتیم.

با خاله فاطمه و خاله شیوا تا صبح بالای سرت بیدار بودیم که خدای نکرده خونریزی نکنی که خداروشکر خونریزی نکردی.

سه شنبه بابا سر کار بود با مامانی و بابایی رفتیم و پانسمانت و باز کرد.

 

پسندها (1)

نظرات (0)