آخرین شب با هم نفس کشیدنمون
دوشنبه 22 ام عمه غزل موقع زایمانش بود وای من که از نگرانی داشتم میمردم. تا بالاخره امیرعباس عزیز ساعت 5.30 بعدازظهر به دنیا اومد. من و بابا نتونستیم بریم ببینیمشون فقط تلفنی حالشون و می پرسیدیم. خیلی دوست داشتیم بریم ولی چون دایی صادق خاله فاطمه رو داشت می اورد خونمون تا فرداش با من بیاد بیمارستان میترسیدیم پشت در بمونن. کل کارام مونده بود بنده خدا خاله فاطمه از اون موقع که اومد نتونست بشینه. تا ساعت 4 صبح کارمون طول کشید. فکر کنم فقط یک ساعت خوابیدم. پسر قشنگم 9 ماه رو با تموم سختیا و شیرینیاش با هم گذروندیم و این آخرین شبیه که تو، تو دل مامانی. دیگه از انتظار دیدنت دارم می میرم. انتظارم سر اومده. ای خدا پس کی صبح میشه. دلم می خو...