محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

آخرین شب با هم نفس کشیدنمون

دوشنبه 22 ام عمه غزل موقع زایمانش بود وای من که از نگرانی داشتم میمردم. تا بالاخره امیرعباس عزیز ساعت 5.30 بعدازظهر به دنیا اومد. من و بابا نتونستیم بریم ببینیمشون فقط تلفنی حالشون و می پرسیدیم. خیلی دوست داشتیم بریم ولی چون دایی صادق خاله فاطمه رو داشت می اورد خونمون تا فرداش با من بیاد بیمارستان میترسیدیم پشت در بمونن. کل کارام مونده بود بنده خدا خاله فاطمه از اون موقع که اومد نتونست بشینه. تا ساعت 4 صبح کارمون طول کشید. فکر کنم فقط یک ساعت خوابیدم. پسر قشنگم 9 ماه رو با تموم سختیا و شیرینیاش با هم گذروندیم و این آخرین شبیه که تو، تو دل مامانی. دیگه از انتظار دیدنت دارم می میرم. انتظارم سر اومده. ای خدا پس کی صبح میشه. دلم می خو...
22 تير 1394

هفته سی و هفتم بارداری

دوشنبه 15 تیر رفتیم بیمارستان پیامبران Nst انجام دادم. یه چیزی بستن به شکمم و گفتن که تکون نخورم. یه دکمه هم دادن دستم و گفتن هر وقت تو ضربه زدی اون دکمه رو فشار بدم.دکتر دید گفت که عالیه. روز زایمان رو برام 23 ام تعیین کرد.ساعت 9 صبح برام وقت عمل گذاشت. پسر قشنگم دیگه چیزی به اومدنت نمونده. فقط یه هفته دیگه تحمل کنی اومدی تو آغوشم. دیگه انتظارم به آخر رسیده. دلم میخواد بیای تو آغوشم و همین جوری به صورتت خیره بشم و حتی پلکم نزنم. محمدپارسای مامان عاشقتم. ...
15 تير 1394

هفته سی و ششم بارداری

این هفته خیلی هفته پر مشغله ای بود. چهارشنبه افطاری رفتیم خونه مامانی و از اونجا هم رفتیم خونه عمه غزل. مامانی سیسمونی امیرعباس و چیده بود ولی یه کاراییش مونده بود که اونشب انجام داد. مامانی رنگ ماشینی که گرفته بود و دوست نداشت پنج شنبه رفتیم جمهوری تا هم ماشین و عوض کنیم هم من کاپشن تو رو عوض کنم. وقتی بابا میخواست بره توی پارکینگ یه موتوریه تو خط ویژه با سرعت زد به ماشین ما. خیلی ترسیدیم واقعا وحشتناک بود. خدارو شکر اتفاق خاصی نیفتاد.بابا موند اونجا تا ماشین و ببرن پارکینگ. ما هم آزانس گرفتیم و برگشتیم. شب افطاری خونه عمو حسن دعوت داشتیم. وقتی بابا اومد با هم رفتیم بالا. جمعه هم عزیز برای بابا علی (بابای مامانی) مراسم ...
8 تير 1394

هفته سی و پنجم بارداری

پنج شنبه 28 خرداد رفتیم بیمارستان پیامبران اکوی قلب جنین انجام دادیم. خیلی استرس داشتم. نفسم بالا نمی اومد. بالاخره نوبتمون شد. آقای دکتر شریفی گفت که خداروشکر همه چیز قلبت نرماله. خدایا شکرت. پسرم رو به خودت می سپارم خودت همه جوره نگهدارش باش. پسرم بعضی وقتا اینقدر که تو مهربونی گریم می گیره. موقعایی که نگرانت می شم که تکون خوردی یا نه یا موقعایی که دوست دارم تکون بخوری، دستم و می زارم روی شکمم و صدات میکنم محمدپارسای مامان من نگرانتم تکون بخور. سریع تکون می خوری. قربونت برم پسر مهربون و دوست داشتنی من. ...
28 خرداد 1394

هفته سی و چهارم بارداری

چون وزن نگرفته بودم دکتر برام سونوگرافی بیوفیزیکال پروفایل نوشته بود. چهارشنبه 20 خرداد رفتیم انجامش دادیم. خداروشکر همه جیزت خوب بود. موقع سونوگرافی کلی شیطونی کردی و از 10 نمره، نمره کامل و اوردی. قربون پسر شیطونم برم من. نگران وزن گیریت بودم به خانم دکتر گفتم خوب وزن گرفته میگفت آقا پسرش مامانت لپاتو نمی بینه که آویزونه میپرسه وزن گرفتی یا نه. قربون اون لپای خوشگلت بره مامان. کی میشه اون لپای نازت و ببوسم. به خانم دکتر گفتم چرا پسرم روشو نمی کنه تا من قشنگ ببینمش. از زبون تو میگفت خاله به مامانم بگو آخه جام خیلی تنگه نمی تونم زیاد تکون بخورم. بابا نتونست فیلمت و ببینه هی از من می پرسید چیکار میکرد. میگفتم باید خودت ببینی. ...
20 خرداد 1394

هفته سی و یکم بارداری

بابا به دایی جواد زنگ زد که با دوستش که توی بیمارستان پیامبرانه صحبت کنه که یه دکتر خوب بهمون معرفی کنه. ایشون هم خانم دکتر ولی محمدی رو بهمون معرفی کردن.قرار شد دوشنبه بریم بیمارستان پیششون. با بابا رفتیم خیلی دکتر عالی و مهربونی بودن. گفت چون دیابت بارداری دارم باید 38 هفته سزارین بشم. اولش خیلی ناراحت شدم. از سزارین خیلی میترسم ولی بعدش بخاطر سلامتی تو با شرایط کنار اومدم البته یه مزیت سزارین اینه که دو هفته زودتر پسر قشنگم میاد تو بغلمون و انتظارمون و به اتمام می رسونه. خداروشکر دیگه چیزی به لحظه اومدنت نمونده. مامانی خوشگلم من و بابا عاشقتیم و هر روز مشتاق تر از دیروز منتظر اومدنتیم. ...
4 خرداد 1394

هفته بیست و هشتم بارداری

10 اردیبهشت من و بابا تنها بودیم. بابا هم شب کار بود نمی خواست من و تو رو تنها بزاره. زنگ زدم دایی صادق اومد دنبالمون و ما رو برد خونشون. بابا هم جمعه از سر کار اومد.خیلی بهمون خوش گذشت تا شنبه اونجا موندیم. خاله شیوا دستش و گذاشت روی شکمم و تو هم براش کلی ضربه زدی. اونم که دل نازک گریش گرفته بود و هر بار که ضربه میزدی میگفت وای زد و گریش شدیدتر میشد. تا حالا نشده بود کسی دستش و بزاره روی شکمم و تو به دستش ضربه بزنی. الهی قربون پسر قشنگم برم که دیگه اطرافیانش و میشناسه. اوایل فقط به دست خودم ضربه میزدی. بابا هم که دستش و می ذاشت. انگار خجالت میکشیدی و دیگه نمیزدی. ولی بعد از یه مدت که بابا هی باهات صحبت کرد دیگه شناختیش و به دست ب...
10 ارديبهشت 1394

هفته بیست و پنجم بارداری

سه شنبه 18 فروردین مامان خوشگلم یه تکون حسابی خوردی که من تونستم تکونت و از روی لباس ببینم. نمی دونی که چقدر لذت بردم. هر بار که ضربه میزدی بال در می اوردم. قبلا فقط خودم تکونات و حس میکردم ولی دیگه می شه قشنگ دیدشون. بعد از ظهر که بابا از خواب بیدار شد بهش تکونت و نشون دادم کلی ذوق کرد. یه بوس محکم ازت کرد تو هم انگار ترسیدی تا چند لحظه تکون نخوردی. الهی من قربون جفتتون برم. 19 ام رفتیم سونوگرافی. دست نازت و گذاشته بودی توی دهنت. همش دستت توی دهنت بود. قربونت برم عزیز دلم وقتی می بینمت قند توی دلم آب میشه و دلم بیشتر هوات و میکنه. بابا طبق معمول  یه عالمه فیلمت و نگاه کرد و بوست کرد. میگفت عکسشو که می بینم بیشتر بیقرارش میشم...
22 فروردين 1394