باغ دایی جواد
صبح جمعه 24 مهر قرار بود بریم مصلی. انقدر خسته بودی از خواب بیدار نشدی. منم ترسیدم اذیت بشی. ساعت 12 با مامانی و بابایی رفتیم باغ دایی جواد. همه خواهرا و برادرا اونجا جمع بودیم. ناهار آبگوشت بود. منم که طبق معمول بخاطر شما نتونستم بخورم. دایی جواد گوشت و سیب زمینی شو بهم داد. شما هم تا دلت بخواد اذیت کردی. از لحظه ای که وارد باغ شدیم فقط گریه کردی. خوابت میومد. بعد از ناهار خوابیدی. تو راه برگشت بودیم که از خواب بیدار شدی. ولی بعدش سرحال شدی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی