فرار از دست مورچه ها
چند روز بود خونمون پر از مورچه شده بود. دیگه از دستشون کلافه شده بودیم. شب بعد از مهمونی تو رو بردیم خونه مامانی و کل خونه رو حشره کش زدیم. چون ترسیدیم بوش اذیتت کنه دو شب اونجا موندیم تا به طور کل بوش بره.
یه شب هم عمو حسن اینا شام اومدن اونجا. امیرعلی داشت ماشین بازی میکرد. تو براش جیغ میکشیدی و خودت و به سمتش پرتاب میکردی. انگار میخواستی بری پیشش. قربونت برم الهی که عاشق بچه هایی.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی