محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

ملاقات مامانجون

1394/7/4 22:23
264 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 4 مهر رفتیم بیمارستان ملاقات مامانجون. تو با مامانی و بابایی تو ماشین موندی تا من و بابا بریم بیایم بعد اونا برن.

یه پسر جوونی تو رو دیده بود و به مامانی و بابایی گفته بود ماشاالله حتما براش اسفند دود کنین. هر کی میبینتت عاشقت میشه و میگه خیلی ملوسی. الهی قربونت برم پسر قشنگم.

بابا بهم گفت سمانه حال مامانت زیاد خوب نیست دیدیش بیقراری نکن متوجه میشه.

مامانجون تو بخش آی سی یو بستری بود.

وقتی رفتم تو نتونستم خودم و کنترل کنم رفتم یه گوشه و داشتم گریه میکردم که پرستار اونجا دعوام کرد. میخواست بیرونم کنه گفتم دیگه گریه نمیکنم.

مامانجون حالش خیلی بده. دو بار سکته کرده. دستگاه دیالیزش و این سری توی قلبش گذاشته بودن عفونت کرده. نمیتونه حرف بزنه.

باهاش که حرف میزدم میگفتم مامان من سمانه ام، اومدم ببینمت، حالت خوبه مگه نه. چشماش باز نبود بهش گفتم مامان نگام نمیکنی. سرش و یه کوچولو برگردوند و دهنش و میخواست باز کنه، انگار میخواست باهام حرف بزنه. بهش گفتم مامان من تو رو خیلی دوست دارم تروخدا زودی خوب شو.

پسر قشنگم برای مامانجون دعا کن. دعا کن که حالش زودی خوب شه.

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان طیبه
5 مهر 94 17:16
سلام سمانه جون ماشاالله چه گل پسر نازی داری خدا نگهش داره عزیزم روی ماهش وببوس. انشاالله که خدا مادر گلتم هرپه زودتر شفا بده خیلی سخته من واقعا درکت میکنم چون مادر خودمم یکساله که فوت کرده مادر واقعا عزیزه امیدوارم سلامتیشونو بدست بیارن اگه با تبادل لینک موافقی به وبلاگ ماهم سربزن
مامان سمانه و بابا حسین
پاسخ
سلام عزیزم. نظر لطفته. خیلی ممنون عزیزم. خدا مادرت و رحمت کنه. تروخدا براش دعا کن زودتر حالش خوب بشه.