محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

هفته سی و ششم بارداری

1394/4/8 14:14
106 بازدید
اشتراک گذاری

این هفته خیلی هفته پر مشغله ای بود.

چهارشنبه افطاری رفتیم خونه مامانی و از اونجا هم رفتیم خونه عمه غزل. مامانی سیسمونی امیرعباس و چیده بود ولی یه کاراییش مونده بود که اونشب انجام داد.

مامانی رنگ ماشینی که گرفته بود و دوست نداشت پنج شنبه رفتیم جمهوری تا هم ماشین و عوض کنیم هم من کاپشن تو رو عوض کنم. وقتی بابا میخواست بره توی پارکینگ یه موتوریه تو خط ویژه با سرعت زد به ماشین ما. خیلی ترسیدیم واقعا وحشتناک بود. خدارو شکر اتفاق خاصی نیفتاد.بابا موند اونجا تا ماشین و ببرن پارکینگ. ما هم آزانس گرفتیم و برگشتیم.

شب افطاری خونه عمو حسن دعوت داشتیم. وقتی بابا اومد با هم رفتیم بالا.

جمعه هم عزیز برای بابا علی (بابای مامانی) مراسم یادبود گرفته بود. خدا رحمتش کنه.

شنبه بابا درگیر ماشین بود با مامانی رفتیم سونوگرافی. خداروشکر همه چیزت عالی بود و کلی شیطونی کردی. خانم دکتر میگفت وای چقدر پسرت شیطونه. چکار داره میکنه. خندم میگرفت. خیلی بیقرارتم پسر قشنگم. وقتی دستگاه رو میزاشت روی شکمم اقدر ورجه وورجه می کردی که نگو. یه دفعه یه ضربه محکم میزدی خانم دکتر میگفت خب خب عصبانی نشو برش داشتم. قربونت برم الهی.

از ده نمره، نمره کامل و گرفتی. خانم دکتر گفت که سرت و کامل اوردی پایین و دیگه صورتت مشخص نیست. میگفت دیگه انتظار اومدنش و میکشه. دیگه میخواد بیاد. پسر قشنگم دیگه چیزی به اومدنت نمونده.

دوشنبه با بابایی رفتیم بیمارستان و صدای قلبت و گوش کردم. خداروشکر همه چیز عالی بود. خانم دکتر میگفت من دست بهش میزنم جثه قوی ای داره. میگفت احساس میکنم وزنش از اون چیزی که تو سونوگرافی گفته بیشتره.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)