محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

آخرین شب با هم نفس کشیدنمون

1394/4/22 14:47
108 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه 22 ام عمه غزل موقع زایمانش بود وای من که از نگرانی داشتم میمردم. تا بالاخره امیرعباس عزیز ساعت 5.30 بعدازظهر به دنیا اومد. من و بابا نتونستیم بریم ببینیمشون فقط تلفنی حالشون و می پرسیدیم. خیلی دوست داشتیم بریم ولی چون دایی صادق خاله فاطمه رو داشت می اورد خونمون تا فرداش با من بیاد بیمارستان میترسیدیم پشت در بمونن.

کل کارام مونده بود بنده خدا خاله فاطمه از اون موقع که اومد نتونست بشینه. تا ساعت 4 صبح کارمون طول کشید. فکر کنم فقط یک ساعت خوابیدم.

پسر قشنگم 9 ماه رو با تموم سختیا و شیرینیاش با هم گذروندیم و این آخرین شبیه که تو، تو دل مامانی. دیگه از انتظار دیدنت دارم می میرم. انتظارم سر اومده. ای خدا پس کی صبح میشه. دلم می خواد زودتر بیای تو آغوشم تا نوازشت کنم، بوست کنم و با بوی تنت به آرامش برسم.

خدا رو هزار بار شکر میکنم واسه این نعمت بزرگی که به من داده. فرشته کوچیکم خیلی دوستت دارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)