محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

هفته هجدهم بارداری

شنبه 2 اسفند رفتیم برای سونوگرافی آنومالی.گفت خداروشکر نی نی خوشگلم صحیح سالمه. قربونت برم مامان قشنگم دستت و گذاشته بودی روی گونت و هی ورجه وورجه میکردی. صدای قلب قشنگت و گذاشت گوش کردم. گفت نی نیت یه پسر شیطونه با چشمای متوسط و بینی کوچولوئه رو به بالا. نمی دونی چقدر بیقرارتم وقتی باهات حرف می زنم توی آغوشم حست میکنم و از خوشحالی گریم میگیره. خیلی دوستت دارم پسر عزیزم.           بابا رو باید به زور از سر فیلمات بلند کرد. کلی فیلمت و نگاه کرد. با یه لبخند روی لباش با دقت نگات میکرد و قربون صدقت می رفت. عکست و با وایبر فرستادم برای خاله اینا کلی ذوق کردن و می گفتن که خیلی خوشگلی. و...
2 بهمن 1393

هفته سیزدهم بارداری (غربالگری اول)

دوشنبه 29 دی اول رفتیم سونوگرافی. خانم دکتر می گفت وای چه بچه شیطونی داری. الهی مامان قربونت بره. دست خوشگلت و گذاشته بودی روی چشمات و بعد می بردیش بین پاهات. پاهات و می نداختی روی هم و از هم بازشون میکردی و می چرخیدی. خلاصه کلی شیطونی کردی. با دیدنت بیقرارت شدم دلم می خواست بغلت کنم. اشک توی چشمام پر شد. خانم دکتر می گفت خیلی مامان احساساتی ای هستی. گفت احتمالا شما پسری و 12 هفته و 4 روزته. بعد از اونجا هم رفتیم آزمایشگاه و آزمایش خون دادم. وقتی اومدیم خونه بابا فیلم سونوگرافیت و دید و کلی قربون صدقت رفت. از دستم در رفته چند بار فیلمت و دیدیم. 4 بهمن بردیم پیش دکتر گفت که خیلی خوبه. خانم دکتر هم دست روی شکمم گذاشت و گفت...
29 دی 1393

هفته هشتم بارداری

چهارشنبه 26 آذر با مامانی و بابایی رفتیم سونوگرافی. صدای قلب قشنگت و گوش کردم. قربون اون قلب کوچیکت برم عزیز دل مامان. چقدر خوشحالم از اینکه تو وجودم هستی. ضربان قلبت 162 بود و گفت که 7 هفته و 3 روزته. خداروشکر گفت همه چیزت خوبه. از توی مانیتور تو رو بهم نشون داد. وای خدا چقدر کوچولو بودی. عمه غزلم بعد از ظهر رفته بود و بهش گفته بود نی نیش 9 هفته و 5 روزشه. بعداز ظهر رفتیم پیش دکترم گفت که شرایطتت خوبه و خداروشکر هیچ مشکلی نداری. ...
26 آذر 1393

هفته هفتم بارداری

سه شنبه 18 آذر حالم خیلی بد بود. به زور غذا می خوردم. مامانی خوشگلم یه کوچولو اذیتم کردی. فرداش دیگه افتضاح حالم بد شد. صبح بعد از خوردن صبحانه اوردم بالا و یه کم بهتر شدم. خداروشکر فقط همین دو روز حالم بد بود.
19 آذر 1393

تولد بابا و خبر بارداری

28 ام تولد بابا بود براش تولد گرفته بودم. بهش گفتم می دونی کادوت چیه فکر کنم بابا شدی. یه شب خواب دیدم باباجون خدابیامرز اومد توی خوابم و برام یه کیسه شیر و یه کیسه ماست اورد گفت برات خوبه بخور. به بابا گفتم فکر کنم بابام می خواست بهم بفهمونه که باردارم. اینم میز شام تولد بابا شنبه 1 آذر رفتیم آزمایش دادم گفتم تروخدا جوابش و امشب بدین. گفت زنگ بزن شاید آماده شده باشه. گفتم تروخدا سعیتون و بکنین. من دیشب از استرس خوابم نبرده. زنگ زدیم گفت آماده نشده فردا صبح زنگ بزن.کلی ناراحت شدیم. ساعت 7.30 بود یه شماره ناشناس زنگ زد به بابا. بابا گفت مطمئنین. گفت میشه یه بار دیگه بگین خانمم ...
28 آبان 1393