محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

هفته سی و چهارم بارداری

چون وزن نگرفته بودم دکتر برام سونوگرافی بیوفیزیکال پروفایل نوشته بود. چهارشنبه 20 خرداد رفتیم انجامش دادیم. خداروشکر همه جیزت خوب بود. موقع سونوگرافی کلی شیطونی کردی و از 10 نمره، نمره کامل و اوردی. قربون پسر شیطونم برم من. نگران وزن گیریت بودم به خانم دکتر گفتم خوب وزن گرفته میگفت آقا پسرش مامانت لپاتو نمی بینه که آویزونه میپرسه وزن گرفتی یا نه. قربون اون لپای خوشگلت بره مامان. کی میشه اون لپای نازت و ببوسم. به خانم دکتر گفتم چرا پسرم روشو نمی کنه تا من قشنگ ببینمش. از زبون تو میگفت خاله به مامانم بگو آخه جام خیلی تنگه نمی تونم زیاد تکون بخورم. بابا نتونست فیلمت و ببینه هی از من می پرسید چیکار میکرد. میگفتم باید خودت ببینی. ...
20 خرداد 1394

هفته سی و یکم بارداری

بابا به دایی جواد زنگ زد که با دوستش که توی بیمارستان پیامبرانه صحبت کنه که یه دکتر خوب بهمون معرفی کنه. ایشون هم خانم دکتر ولی محمدی رو بهمون معرفی کردن.قرار شد دوشنبه بریم بیمارستان پیششون. با بابا رفتیم خیلی دکتر عالی و مهربونی بودن. گفت چون دیابت بارداری دارم باید 38 هفته سزارین بشم. اولش خیلی ناراحت شدم. از سزارین خیلی میترسم ولی بعدش بخاطر سلامتی تو با شرایط کنار اومدم البته یه مزیت سزارین اینه که دو هفته زودتر پسر قشنگم میاد تو بغلمون و انتظارمون و به اتمام می رسونه. خداروشکر دیگه چیزی به لحظه اومدنت نمونده. مامانی خوشگلم من و بابا عاشقتیم و هر روز مشتاق تر از دیروز منتظر اومدنتیم. ...
4 خرداد 1394

دومین سالگرد ازدواج من و بابا

از وقتي با هميم روزها و روزها گذشته چه تلخ چه شيرين معبود را شاكرم كه در تلخيها كنارم بودي و در شاديها را به كامم شيرين تر كردي. عزيز لحظه هاي بيقراريم سالگرد ازدواجمان مبارك. با تموم وجودم دوستت دارم بهترینم . ...
26 ارديبهشت 1394

هفته بیست و هشتم بارداری

10 اردیبهشت من و بابا تنها بودیم. بابا هم شب کار بود نمی خواست من و تو رو تنها بزاره. زنگ زدم دایی صادق اومد دنبالمون و ما رو برد خونشون. بابا هم جمعه از سر کار اومد.خیلی بهمون خوش گذشت تا شنبه اونجا موندیم. خاله شیوا دستش و گذاشت روی شکمم و تو هم براش کلی ضربه زدی. اونم که دل نازک گریش گرفته بود و هر بار که ضربه میزدی میگفت وای زد و گریش شدیدتر میشد. تا حالا نشده بود کسی دستش و بزاره روی شکمم و تو به دستش ضربه بزنی. الهی قربون پسر قشنگم برم که دیگه اطرافیانش و میشناسه. اوایل فقط به دست خودم ضربه میزدی. بابا هم که دستش و می ذاشت. انگار خجالت میکشیدی و دیگه نمیزدی. ولی بعد از یه مدت که بابا هی باهات صحبت کرد دیگه شناختیش و به دست ب...
10 ارديبهشت 1394

هفته بیست و پنجم بارداری

سه شنبه 18 فروردین مامان خوشگلم یه تکون حسابی خوردی که من تونستم تکونت و از روی لباس ببینم. نمی دونی که چقدر لذت بردم. هر بار که ضربه میزدی بال در می اوردم. قبلا فقط خودم تکونات و حس میکردم ولی دیگه می شه قشنگ دیدشون. بعد از ظهر که بابا از خواب بیدار شد بهش تکونت و نشون دادم کلی ذوق کرد. یه بوس محکم ازت کرد تو هم انگار ترسیدی تا چند لحظه تکون نخوردی. الهی من قربون جفتتون برم. 19 ام رفتیم سونوگرافی. دست نازت و گذاشته بودی توی دهنت. همش دستت توی دهنت بود. قربونت برم عزیز دلم وقتی می بینمت قند توی دلم آب میشه و دلم بیشتر هوات و میکنه. بابا طبق معمول  یه عالمه فیلمت و نگاه کرد و بوست کرد. میگفت عکسشو که می بینم بیشتر بیقرارش میشم...
22 فروردين 1394

تحویل سال نو

لحظه سال تحویل شنبه 1 فروردین 94 مطابق با 21 مارس 2015 میلادی و 30 جمادی الاولی 1436 در ساعت 2 و 10 دقیقه و 11 ثانیه صبح بود. میگن وقتی سال تحویل شنبه باشه اون سال، سال خوش یمنیه. عزیز مامان امسال با حضور تو قشنگترین و خوش یمن ترین سال برای ماست. لحظه سال تحویل کلی برای سلامتیت دعا کردیم و از بودنت در کنارمون احساس خوشبختی کردیم. من و بابا خیلی دوستت داریم. عزیز مامان عیدت مبارک. بابا از طرف جفتمون کلی بوست کرد. پسر نازم الان 21 هفته و 3 روزته. اینم از سفره هفت سینمون ...
1 فروردين 1394

کارای عید

با بابا کارای عید و از یک هفته به عید شروع کردیم. یک هفته طول کشید تا کارامون تموم شد. ببخشید پسر عزیزم یه کوچولو اذیت شدی. کل کارا رو بابا انجام میداد هم سر کار می رفت هم تو خونه کار میکرد دلم نمی اومد بزارم دست تنها کار کنه یه خورده منم کمکش میکردم تا زیاد خسته نشه.خاله فاطمه و خاله طاهره می خواستن بیان کارای عید مو انجام بدن ولی بابا نذاشت گفت مزاحم کسی نشو من خودم همه کارا رو میکنم. یه شب باباجون اومد به خوابم. توی خوابم داشت به بابا کمک میکرد. برای بابا تعریف کردم که بابام اومده کمکش چون داره به من کمک میکنه، می خواسته ازش تشکر کنه. بابا خیلی زحمت کشید دست گلش درد نکنه. بابا خیلی تو رو دوست داره و بخاطر تو حاضره هر کاری بکنه....
29 اسفند 1393

هفته بیست و یکم بارداری

پسر نازم چند روزه تکونات و بیشتر از قبل متوجه میشم. لذت بخش ترین حس دنیا رو دارم وقتی به دستم ضربه میزنی. خدایا بخاطر زیباترین نعمتی که به من دادی ازت ممنونم. وقتایی که باهات حرف میزنم در کنارم می بینمت که با لبخندت داری قند توی دلم آب میکنی. مامان خوشگلم خیلی دوستت دارم. دوست دارم روزها زودتر بگذره تا بتونم تو رو تو آغوشم بگیرم. همه روزهام و با فکر تو می گذرونم. نوازشت میکنم، بوست میکنم و تو با چشای قشنگت بهم نگاه میکنی و لبخند میزنی. قربون صورت مثل ماهت برم.
22 اسفند 1393