محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

شب چهلم

یک شنبه 1 شهریور رفتیم خونه خاله فاطمه. شب بابا رفت شاه عبدالعظیم تا برات ظرف چهار قل و چهل کلید بگیره صبح بیاره تا خاله ببرت حمام. شب تا صبح همش بیقراری کردی جیغ میکشیدی و گریه میکردی. چند وقته بعضی از شبها دل درد داری. همش باد گلو میزنی و گریه میکنی.دکتر بهت  ColicEZ داده اما تاثیر نکرده. تا ساعت 6 صبح انقدر گریه کردی تا خوابت برد. خداروشکر صبح خیلی بهتر شدی و کلی بازی کردی و خندیدی بعد خسته شدی و خوابیدی. ظهر هم خاله فاطمه بردت حمام و اعمال چله رو برات انجام داد. عاشق حمام کردنی.اصلا گریه نمی کنی و آروم آرومی. ...
2 شهريور 1394

ختنه

یکشنبه 25 مرداد برای ختنت ساعت 3 وقت داشتیم. چون بعد از ختنه چند روز نباید آب بهت میخورد مامانی ظهر بردت حمام و تر و تمیزت کرد. ساعت یک ربع به 3 هم با خاله فاطمه و بابا رفتیم درمانگاه. اول رفتیم طبقه بالا و آقای دکتر بهت آمپول بی حسی زد بعد اومدیم طبقه پایین.آقای دکتر با یه خانم پرستار بردنت داخل یه اتاق. بعد از چند دقیقه جیغت رفت هوا. هر چی اسمت و صدا میکردن آروم نمی شدی فقط گریه میکردی و جیغ می کشیدی. منم از بیرون گریه میکردم و انقدر اعصابم خورد شده بود که سردرد گرفتم. آقای دکتر به بابا کلک زد بابا رو فرستاد تا داروهات و بگیره گفت تا بیای ختنش نمیکنم ولی وقتی بابا رسید ختنت تموم شده بود و توی بغل من داشتی شی...
27 مرداد 1394

پسر عزیزم یک ماهگیت مبارک

پسر قشنگم این چند وقت خیلی اذیت شدم. هیچی بلد نبودم. تا یه اتفاق کوچیک برات می افتاد من میزدم زیر گریه. ولی الان خیلی بهتر شدم. هم بزرگتر شدی هم حال خودم خیلی بهتر شده. انشالله همیشه سلامت باشی نفس مامان. ...
23 مرداد 1394

مهمونی به مناسبت تولد تو و امیرعباس

پنج شنبه 15 مرداد مامانی برای تو و امیرعباس مهمونی گرفت و هر کسی که نیومده بود و دعوت کرد. ظهرم جفتتون و برد حمام. اینم عکس از میز مامانی که خیلی براش زحمت کشیده بود.دستش درد نکنه. ...
15 مرداد 1394

10 حمومی پسر نازم

تا پنج شنبه 1 مرداد خونه مامان جون موندیم. خیلی بهمون خوش گذشت. بعد رفتیم خونه خاله فاطمه. قرار شد مراسم 10 حمومیت و خونه دایی صادق بگیریم. خاله فاطمه جمعه دوم بعد از ظهر بردت حمام و برای مهمونی تر و تمیزت کرد. ساعت 7 رفتیم خونه دایی صادق. خیلی بهمون خوش گذشت. از دست بابا و دایی صادق کلی خندیدیم بابا می گفت می خواستم از خانمم بابت این 9 ماه بارداری تشکر کنم، خانما تروخدا یه وقت بعد از مهمونی با شوهراتون دعوا نکنین. حرف بابا تموم نشده دایی صادق دوید جلوی زندایی آمنه و خم و راست شد از خنده ترکیده بودیم. خداروشکر مراسمت خیلی قشنگ برگزار شد. اینم کادوی بابا که کلی سورپرایزم کرد. یه چند روزی ه...
3 مرداد 1394

غربالگری

دوشنبه 29 تیر با بابا و خاله فاطمه و دایی علی رفتیم بهداشت محلمون برای غربالگری. من نتونستم از پله های بهداشت بیام بالا. من و دایی علی پایین نشستیم. خاله فاطمه و بابا تو رو بردن ازت آزمایش گرفتن. وزنت تغییر نکرده بود همون 3 کیلو 500 گرم بود ولی قدت شده بود 51 سانتیمتر و دور سرتم شده بود 35 سانتیمتر. بابا از زمانی که به دنیا اومدی یه جور دیگه شده خیلی دوق زده شده انگار رو ابرا راه میره. توی بهداشت روی پله ها می دوید، دایی علی می خندید میگفت این حسینه نگاه میکردم می دیدم واقعا باباست. واقعا خاله فاطمه و دایی علی خیلی برای ما زحمت کشیدن. تمام روزهایی که ما بیمارستان و خونه مامانجون بودیم همراهمون بودن و کارای ما رو انجام می دادن. انش...
29 تير 1394