شنبه 4 مهر رفتیم بیمارستان ملاقات مامانجون. تو با مامانی و بابایی تو ماشین موندی تا من و بابا بریم بیایم بعد اونا برن. یه پسر جوونی تو رو دیده بود و به مامانی و بابایی گفته بود ماشاالله حتما براش اسفند دود کنین. هر کی میبینتت عاشقت میشه و میگه خیلی ملوسی. الهی قربونت برم پسر قشنگم. بابا بهم گفت سمانه حال مامانت زیاد خوب نیست دیدیش بیقراری نکن متوجه میشه. مامانجون تو بخش آی سی یو بستری بود. وقتی رفتم تو نتونستم خودم و کنترل کنم رفتم یه گوشه و داشتم گریه میکردم که پرستار اونجا دعوام کرد. میخواست بیرونم کنه گفتم دیگه گریه نمیکنم. مامانجون حالش خیلی بده. دو بار سکته کرده. دستگاه دیالیزش و این سری توی قلبش گذاشته ...