محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

همدردی مامانی و بابایی

پنج شنبه 16 مهر مامانی و بابایی برای همدردی با خانواده من یه مراسم برای مامانجون گرفتن و همه ی خانواده ی من و دعوت کردن. دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن. زنمو منیر هم خیلی زحمت کشید دستش درد نکنه. ...
16 مهر 1394

یه هفته با دایی علی

شنبه 11 مهر شب هفت مامانجون بود. بعد از مراسم قرار شد بریم پیش دایی علی یه چند روزی پیشش بمونیم که تنها نباشه. تا پنج شنبه پیشش موندیم. تو این یه هفته کلی سرگرمش کردی. دایی علی تو رو خیلی دوست داره. احساس میکنم حالش از روز اول خیلی بهتر شده. روز اول تو خودش بود. تا یه ذره می رفت تو فکر تو رو میزاشتم کنارش. تو هم که خوش خنده کلی براش می خندیدی و اونم از خنده تو ذوق می کرد. ...
11 مهر 1394

مامانجون از پیشمون رفت

مامانجون دوشنبه 6 مهر ما رو تنها گذاشت. من هنوز داغ باباجون و فراموش نکرده بودم. طاقت یه داغ دیگه رو نداشتم. من و خیلی زود تنها گذاشتن. من هنوز بهشون نیاز داشتم. دلم براشون خیلی تنگه. خاطراتشون یادم میاد و بی اختیار اشکم میاد. ...
10 مهر 1394

ملاقات مامانجون

شنبه 4 مهر رفتیم بیمارستان ملاقات مامانجون. تو با مامانی و بابایی تو ماشین موندی تا من و بابا بریم بیایم بعد اونا برن. یه پسر جوونی تو رو دیده بود و به مامانی و بابایی گفته بود ماشاالله حتما براش اسفند دود کنین. هر کی میبینتت عاشقت میشه و میگه خیلی ملوسی. الهی قربونت برم پسر قشنگم. بابا بهم گفت سمانه حال مامانت زیاد خوب نیست دیدیش بیقراری نکن متوجه میشه. مامانجون تو بخش آی سی یو بستری بود. وقتی رفتم تو نتونستم خودم و کنترل کنم رفتم یه گوشه و داشتم گریه میکردم که پرستار اونجا دعوام کرد. میخواست بیرونم کنه گفتم دیگه گریه نمیکنم. مامانجون حالش خیلی بده. دو بار سکته کرده. دستگاه دیالیزش و این سری توی قلبش گذاشته ...
4 مهر 1394

عید قربان

پنج شنبه 2 مهر عید قربان بود مامانی صبح زنگ زد برای شام دعوتمون کرد. چند روزه مامان سرما خورده و تو هم یه کوچولو سرفه میکنی. بابا گفت ناهار سوپ بزار. به مامانی و بابایی هم گفتیم اومدن بالا با هم خوردیم. ساعت 7 با بابا رفتیم و از تجهیزات پزشکی برات دستگاه بخور خریدیم. شب یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه مامانی. ...
2 مهر 1394

سومین سالگرد عقد مامان و بابا

به پاکی قلبت سوگند بدون طنین زیبای صدایت نمیتوانم زندگی کنم. تا دنیا باقیست عاشقانه دوستت دارم. سالگرد عقدمون مبارک بهترینم . 24شهریور سالگرد عقدمون بود چون بابا شب کار بود قرار شد پنج شنبه ببرمون بیرون. پنج شنبه 27 ام بابا شام بردمون رستوران. پسر قشنگم اصلا اذیت نکردی. خیلی بهمون خوش گذشت. می خواستیم بریم خرید هم کنیم. لباس هم برای تو بخریم که خیلی باد می اومد نتونستیم. تو راه برگشت به خونه همه ی مسیر و خندیدی. کلی حال کردیم. نمی دونیم از چی خندت می گیره. وقتی رسیدیم خونه و بابا ماشین و خاموش کرد زدی زیر گریه. بابا محکم بوست میکرد و میگفت ددری من. ...
27 شهريور 1394