محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

مامانجون از پیشمون رفت

مامانجون دوشنبه 6 مهر ما رو تنها گذاشت. من هنوز داغ باباجون و فراموش نکرده بودم. طاقت یه داغ دیگه رو نداشتم. من و خیلی زود تنها گذاشتن. من هنوز بهشون نیاز داشتم. دلم براشون خیلی تنگه. خاطراتشون یادم میاد و بی اختیار اشکم میاد. ...
10 مهر 1394

ملاقات مامانجون

شنبه 4 مهر رفتیم بیمارستان ملاقات مامانجون. تو با مامانی و بابایی تو ماشین موندی تا من و بابا بریم بیایم بعد اونا برن. یه پسر جوونی تو رو دیده بود و به مامانی و بابایی گفته بود ماشاالله حتما براش اسفند دود کنین. هر کی میبینتت عاشقت میشه و میگه خیلی ملوسی. الهی قربونت برم پسر قشنگم. بابا بهم گفت سمانه حال مامانت زیاد خوب نیست دیدیش بیقراری نکن متوجه میشه. مامانجون تو بخش آی سی یو بستری بود. وقتی رفتم تو نتونستم خودم و کنترل کنم رفتم یه گوشه و داشتم گریه میکردم که پرستار اونجا دعوام کرد. میخواست بیرونم کنه گفتم دیگه گریه نمیکنم. مامانجون حالش خیلی بده. دو بار سکته کرده. دستگاه دیالیزش و این سری توی قلبش گذاشته ...
4 مهر 1394

عید قربان

پنج شنبه 2 مهر عید قربان بود مامانی صبح زنگ زد برای شام دعوتمون کرد. چند روزه مامان سرما خورده و تو هم یه کوچولو سرفه میکنی. بابا گفت ناهار سوپ بزار. به مامانی و بابایی هم گفتیم اومدن بالا با هم خوردیم. ساعت 7 با بابا رفتیم و از تجهیزات پزشکی برات دستگاه بخور خریدیم. شب یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه مامانی. ...
2 مهر 1394

سومین سالگرد عقد مامان و بابا

به پاکی قلبت سوگند بدون طنین زیبای صدایت نمیتوانم زندگی کنم. تا دنیا باقیست عاشقانه دوستت دارم. سالگرد عقدمون مبارک بهترینم . 24شهریور سالگرد عقدمون بود چون بابا شب کار بود قرار شد پنج شنبه ببرمون بیرون. پنج شنبه 27 ام بابا شام بردمون رستوران. پسر قشنگم اصلا اذیت نکردی. خیلی بهمون خوش گذشت. می خواستیم بریم خرید هم کنیم. لباس هم برای تو بخریم که خیلی باد می اومد نتونستیم. تو راه برگشت به خونه همه ی مسیر و خندیدی. کلی حال کردیم. نمی دونیم از چی خندت می گیره. وقتی رسیدیم خونه و بابا ماشین و خاموش کرد زدی زیر گریه. بابا محکم بوست میکرد و میگفت ددری من. ...
27 شهريور 1394

قهقهه طولانی

چهارشنبه 25 شهریور دیدم واکسنت یه کوچولو ورم کرده و قرمزه. بابا شب کار بود خوابیده بود بیدارش کردم تا ببریمت بهداشت. وقتی بابا استارت ماشین و زد و حرکت کرد تو شروع کردی به خندیدن با صدای بلند. تا بهداشت همین جوری قهقهه می زدی. من و بابا ضعف کرده بودیم.همه حواسمون به تو بود.حیف که دوربین و نبرده بودیم. خیلی باحال بود کلی ذوق کردیم.بابا میگفت خوابم پرید یه دور دیگه بزنیم تا پسرم بازم برام بخنده. می خواست دوباره اون راه و بره که من گفتم نه خیلی گرمه مریض میشه. اومدیم خونه کنارت یه چند دقیقه دراز کشید تا بازم براش بخندی.
25 شهريور 1394

کارایی که در حال حاضر انجام میدی

دفیق یادم نمیاد از کی ولی در حال حاضر (24 شهریور) همه این کارارو انجام میدی. وقتی باهات حرف می زنیم می خندی. بعضی اوقات با صدا می خندی. خیلی خوش خنده ای. دلم ضعف میره انقدر خوشکل می خندی. وقتی باهات حرف می زنیم از خودت صدا در میاری انگار می خوای باهامون حرف بزنی. ذوق می کنی و جیغ می کشی بعد سرفت می گیره. الهی قربونت بره مامان. وقتی داری شیر می خوری انگشت من و می گیری. موقعی هک که خوابت میاد دستت و میزاری روی چشمات تا بخوابی. با کمک من می تونی روی پات وایسی. قدم برمی داری و از مامان بالا می ری. وقتی سکسکت می گیره عصبانی می شی و جیغ می کشی. وقتی طولانی می شه گریت می گیره. وقتی لباسات و عوض میکنم ذوق میکنی و کلی ب...
24 شهريور 1394

2 ماهه شدی پسر عزیزم

دوشنبه 23 شهریور با بابا رفتیم بهداشت تا واکسنت و بزنیم. اول رفتیم برای قد و وزن. وزنت 5 کیلو و 700 گرم، قدت 61 سانت، دور سرت 38.5 بود. بعد رفتیم واکسنت و بزنیم. خواب بودی زیاد گریه نکردی. فقط موقعی که سوزن و فرو کرد توی پات جیغت رفت هوا بعد دو قطره از قطره فلج اطفال ریخت توی گلوت. وقتی بغلت کردم و به خودم چسبوندمت آروم شدی و دوباره خوابیدی. گفت هر 4 ساعت یکبار دو برابر وزنت یعنی 12 قطره استامینفن بدیم. گفت مراقب تبت باشیم و امروز روش و کمپرس سرد بزاریم و فردا هم کمپرس گرم. خدارو شکر تب نکردی فقط روز اول نزدیک به ساعت استامینفنت خیلی بیقراری میکردی. ...
23 شهريور 1394

پیدا کردن علت گریه هات

18 شهریور ناهار رفتیم خونه خاله ناهید. قرار شد بابا بیاد دنبالمون و من و ببره دکتر. بعداز ظهر اومد و رفتیم دکتر. توی مطب من پیش خانم منشی بودم تا نوبت بگیرم. تو هم تو کریر بودی گریه کردی. بابا صدام کرد نگاه کردم دیدم  بابا تو رو رو هوا نگه داشته و تو هم دسته کریر و گرفتی هر چی می کشیدت تو هم ول نمی کردی و کریر و با خودت می کشیدی. کلی از دستت خندیدیم. توی مطب گریه میکردی خانم دکتر گفت این صدای پسر توئه گفتم بله. گفت نباید غذاهای باد دار بخوری. گفتم بخدا هر چی که فکر میکنم باد داره نمی خورم. گفت باید غذاهات و امتحان کنی ببینی که کدوم غذا پسرت و اذیت میکنه بعد اون و دیگه نخوری. بچه ها با هم فرق دارن. شب خونه عزیز دعوت داشتیم. آخ...
19 شهريور 1394