محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

عاشورا

یکشنبه دایی اینا نذری باباجون و مامانجون و برگزار کردن. نذری خونه دایی صادق بود. قرمه سبزی درست کرده بودن. فوق العاده خوشمزه شده بود. شب هم عمو محمد (عموی بزرگ من) نذری داد. نذریشون قیمه بود. فوق العاده شده بود. اینجا هم داشتی با داداش بهزاد بازی میکردی و کلی میخندیدی. قربونت برم پسر خوش روی من. شب هم با خاله شیوا و مامانی و بابایی رفتیم توی خیابون 17 شهریور و شمع روشن کردیم. پارسال برای سلامتیت نذر کرده بودم. انشالله همیشه سلامت باشی پسر قشنگم. ...
3 آبان 1394

تاسوعا

جمعه 30 مهر شب تاسوعا بود. عید سال 93 من و بابا با بابایی و مامانی و عمه غزل کربلا بودیم. من و بابا به نیت تو یه لباس علی اصغر گرفتیم و امسال محرم لباس و تنت کردیم. بابا این جند روز مارو میبرد خونه خاله ناهید و خودش می رفت هیئت. بابا تعریف میکرد که وقتی وارد شدین دایی ناصر (دایی بابا) گفته که برای سلامتیت صلوات بفرستن و همه صلوات فرستادن. ...
30 مهر 1394

باغ دایی جواد

صبح جمعه 24 مهر قرار بود بریم مصلی. انقدر خسته بودی از خواب بیدار نشدی. منم ترسیدم اذیت بشی. ساعت 12  با مامانی و بابایی رفتیم باغ دایی جواد. همه خواهرا و برادرا اونجا جمع بودیم. ناهار آبگوشت بود. منم که طبق معمول بخاطر شما نتونستم بخورم. دایی جواد گوشت و سیب زمینی شو بهم داد. شما هم تا دلت بخواد اذیت کردی. از لحظه ای که وارد باغ شدیم فقط گریه کردی. خوابت میومد. بعد از ناهار خوابیدی. تو راه برگشت بودیم که از خواب بیدار شدی. ولی بعدش سرحال شدی. ...
24 مهر 1394

عسلم سه ماهگیت مبارک

پسر قشنگم امروز 23 مهر سه ماهه شدی. قربونت برم که داری روز به روز شیرین تر میشی. خیلی دوستت دارم پسر قشنگم. بعدازظهر رفتیم سرخاک مامانجون و براش فاتحه خوندیم. شب هم رفتیم خونه دایی قاسم که فاطمه رو سر بزنیم. لوزه اش و عمل کرده بود. شام به زور نگهمون داشتن. آخر شب کلافه خواب شده بودی و هر کاری میکردم خوابت نمی برد. عادت نداری توی سر و صدا بخوابی. ولی توی ماشین خوابت برد و تا خونه خوابیدی. ...
23 مهر 1394

کارای جدید قند عسلم

تازگیا یاد گرفتی دستت و قشنگ میبری توی دهنت و با اشتهای تمام میخوری. قربونت بره مامان که انقدر تو شیرینی. دایی علی میگه فکر کنم دست چپ باشه آخه رو دست چپت کنترل بیشتری داری. انگشتات و توی هم گره میکنی. گاهی اوقات هم همون طور گره کرده میبری سمت دهنت و میخوری. کارای دیگه هم که یاد گرفتی اینه که دستت و میبری جلوی صورتت و نگاش میکنی. پاهات و می آری بالا و نگاشون میکنی. دست و میبری سمت پات که بگیریش ولی تا زانوت بیشتر نمی تونی ببری. به زور گریه میکنی که روی زمین نزاریمت. عادت کردی روی پا خواب میری و عاشق لالایی ای. دایی علی میگه لالایی...
21 مهر 1394

همدردی مامانی و بابایی

پنج شنبه 16 مهر مامانی و بابایی برای همدردی با خانواده من یه مراسم برای مامانجون گرفتن و همه ی خانواده ی من و دعوت کردن. دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن. زنمو منیر هم خیلی زحمت کشید دستش درد نکنه. ...
16 مهر 1394

یه هفته با دایی علی

شنبه 11 مهر شب هفت مامانجون بود. بعد از مراسم قرار شد بریم پیش دایی علی یه چند روزی پیشش بمونیم که تنها نباشه. تا پنج شنبه پیشش موندیم. تو این یه هفته کلی سرگرمش کردی. دایی علی تو رو خیلی دوست داره. احساس میکنم حالش از روز اول خیلی بهتر شده. روز اول تو خودش بود. تا یه ذره می رفت تو فکر تو رو میزاشتم کنارش. تو هم که خوش خنده کلی براش می خندیدی و اونم از خنده تو ذوق می کرد. ...
11 مهر 1394