محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

نفسم هشت ماهگیت مبارک

عزیز دلم هر چی بزرگتر میشی شیرین تر و دوست داشتنی تر میشی. نمیتونی باور کنی چقدر دوستت داریم. خیلی کارای بامزه انجام میدی. الان دیگه میتونی میوه (سیب و گلابی و موز) و آبمیوه طبیعی و بیسکویت ساده بخوری که دکتر گفت زیاد بهت ندیم. میوه رو که رنده میکنم دوست نداری دهنت و قفل میکنی و سرت و حالت سرسری تکون میدی ولی درسته که میدم لثه هات و میکشی روش و میخوری. برنامه غذاییت هم تغییر نکرده مثل قبله ولی میتونیم خودمون تنوع بدیم مثلا کته نرم با گوشت یا پوره هویج یا سیب زمینی بدیم.   ...
23 اسفند 1394

آلبوم هفت ماهگی دردونه مامان

اولین بار که سوار رورواکت کردم هنگ کرده بودی نمیدونستی از خوشحالی چکار کنی. تموم وسایلای روش و خوردی. اتفاقی دستت میخورد به دکمه هاش و آهنگ میزد و چراغاش روشن میشد تو هم ذوق میکردی و میخواستی چراغاش و بگیری. 7ام تونستی به سمت راست هم قلت بزنی. 8 ام چهار دست و پا میشدی و میپریدی به سمت جلو. تقریبا سه، چهار روز بعدش یاد گرفتی سینه خیز میرفتی. 18 ام اولین باری بود که دست زدی. آبجی زینب بهت یاد داده بود. پسر خوشگلم وسط خونه تکونی عید امیر علی و محمدپارسای عزیزم در حال بازی این شال و کلاه رو پارسال واست بافته بودم. اصلا فکر نمیکردم اندازت باشه. ...
22 اسفند 1394

هفت ماهگی عشق مامان

پسر عزیزم هفت ماهگیت مبارک. 25 ام رفتیم بهداشت واسه قد و وزنت که وزنت 8300 بود قدت 72 و دور سرت 44. خداروشکر همه چیزت نرمال بود. این ماه سه وعده غذا باید بهت بدم که آقای دکتر گفت اول سرلاک و از 2 قاشق مرباخوری شروع کنم و کم کم زیاد کنم تا هر مقدار که میخوری. بعد از چند روز زرده تخم مرغ رو به اندازه نخود شروع کنم و تا 10 روز به زرده کامل برسونم. که از هر دوتاشم متاسفانه خوشت نمیاد. سوپت هم که طبق روال قبل ادامه باید بدم. قربونت برم که عاشق سوپتی. جمعه 23 ام خونه خاله فاطمه بودیم. این عکسا رو دایی علی ازت انداخته. ...
23 بهمن 1394

گلچین عکسای شش ماهگی قند عسل مامان

29 ام دی اولین باری بود که تونستی پای راستت و برسونی به دهنت و بخوری. قربونت بره مامان دیگه میتونی بشینی و وقتی میخوای بیفتی زمین خودت و با دستات کنترل میکنی. 14 بهمن یاد گرفتی قلت میزنی و از این ور خونه میری اون ور خونه. البته هنوز بلد نیستی با دست راستت قلت بزنی. وقتی به انتهای خونه میرسی دور میزنی و دوباره با دست چپت قلت میزنی. نانای نانای که میکنم خودت و تکون تکون میدی. بشکن که میزنم دستت و حالت من در میاری و میخوای کار من و انجام بدی قربونت برم که انقد باهوشی. مامانی که هنرمند باشه نوه میشه این. مامانی برات شال و کلاه و دستکش و پاپوش بافته. دست مامانی درد نکنه. قربونت برم که شبیه فرشته هایی پسر...
22 بهمن 1394

پسر شش ماهه ی من

پسر قشنگم شش ماهگیت مبارک. چند روز بود سرمای شدید خورده بودی. همش نگران واکسنت بودیم که عقب نیفته. که خداروشکر تا زمان واکسنت بهتر شدی و چهارشنبه با مامانی و بابایی بردیمت بهداشت و واکسنت و زدیم. مثل همیشه اول رفتیم واسه قد و وزن. وزنت 7900 و قدت 70 و دور سرت 43.5 بود. بعد هم رفتیم واکسنت و زدیم. دوباره جای واکسنت با وجود این همه رسیدگی من سفت شد. الهی مامان بمیره برات. دکتر گفت که یه وعده حریر بادومت و ادامه بدم و یه وعده هم برات سوپ (گوشت یا مرغ و سیب زمینی و هویج و برنج) شروع کنم. از یه قاشق مربا خوری شروع کنم و کم کم زیادش کنم. بعد از یک هفته هم کره اضافه کنم و کم کم زیادش کنم. ...
23 دی 1394

آلبوم پنج ماهگی گل پسرم

پسر مهندس مامان عاشق لپ تاپه. کافیه ببینیش هر جا که باشی خودت و به سمتش پرتاپ میکنی. صفحه ها که عوض میشن ذوق میکنی و تعجب میکنی. کلا همه چی مال توئه. کافیه یه چیزی تو دستمون ببینی میخوای بگیریش و اگه بهت ندیم غر میزنی. ...
22 دی 1394

تولد مامان

جمعه 4 دی دایی جواد اینا و مامانی و بابایی از صبح اومدن خونمون. بعد از ظهر هم زنگ زدیم دایی صادق اینا هم اومدن. بابا هم دید که همه دور هم جمعیم برای من تولد گرفت. من که اصلا یادم نبود تولدمه. انقدر درگیر تو شدم که همه چی یادم میره. برای شام عمو حسن اینا رو هم گفتیم. خیلی خوش گذشت سورپرایز خوبی بود. دست عشقم درد نکنه خیلی زحمت کشید. با نهایت وجودم دوستتون دارم عشقای زندگی من. دایی علی براش کار پیش اومد و نتونست بیاد دوشنبه اومد پیشمون. با دایی علی هم خیلی بهمون خوش گذشت. این کیکم دایی علی برام گرفته بود. مرسی داداش گلم. اینم عکسای تو با دایی علی. معلومه که خیلی دوسش داریا. ...
4 دی 1394

یلدای 94

پارسال شب یلدا تو شکم مامان بودی. امسال اولین سالیه که تو در کنارمون حضور داری. من و بابا از اینکه تو رو داریم خیلی خوشحالیم و بینهایت دوستت داریم. اینم عکسای شب یلدا شب هم رفتیم خونه مامانی. مامانی هم کلی زحمت کشیده بود. ...
30 آذر 1394