محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

فرار از دست مورچه ها

چند روز بود خونمون پر از مورچه شده بود. دیگه از دستشون کلافه شده بودیم. شب بعد از مهمونی تو رو بردیم خونه مامانی و کل خونه رو حشره کش زدیم. چون ترسیدیم بوش اذیتت کنه دو شب اونجا موندیم تا به طور کل بوش بره. یه شب هم عمو حسن اینا شام اومدن اونجا. امیرعلی داشت ماشین بازی میکرد. تو براش جیغ میکشیدی و خودت و به سمتش پرتاب میکردی. انگار میخواستی بری پیشش. قربونت برم الهی که عاشق بچه هایی. ...
2 آذر 1394

مهمونی به مناسبت تولد بابا

جمعه 29ام عمو حسن اینا و عمه غزل اینا رو خونمون دعوت کردیم. تو تا دلت بخواد مامان و اذیت کردی. خوب شیر نمی خوردی و فقط گریه میکردی و نق می زدی. بد خواب شده بودی. این کیکم آقا محسن و عمه غزل زحمتش و کشیده بودن.  اینم سفره ی شاممون   ...
29 آبان 1394

تولد بابا

پنج شنبه 28 آبان برای بابا تولد گرفتیم. پسر خوشگلم اصلا مامان و اذیت نکردی. مامان به همه کاراش رسید. خاله فاطمه زنگ زد گفت که گوسفند کشتن و آبگوشت درست کردن. گفت باید شما هم بیاین. دیگه تند تند سفرمون و انداختیم و یه جشن کوچولو گرفتیم. ساعت 9.30 رسیدیم خونه خاله فاطمه. دایی حسن و دایی صادق و خاله طاهره و خاله سیما هم اونجا بودن. اولش خیلی خوش گذشت ولی آخر شب خسته شده بودی و کلی گریه کردی. ...
28 آبان 1394

چهار ماهگی قند عسلم

پسر عزیزم چهار ماهگیت مبارک. الهی مامان قربونت بره که روز به روز شیرین تر میشی. دیگه مامان و کامل میشناسی. هر جا میرم با نگاهت من و دنبال میکنی و بازی نمی کنی. من که میام پیشت میگم بدو بیا بغلم ذوق میکنی و دست و پا میزنی. کمرت و از روی زمین بلند میکنی که یعنی بلندم کن. اینجا آماده شدیم بریم بهداشت تا واکسن 4 ماهگیت و بزنیم. اول رفتیم قد و وزنت و گرفتن. قدت 69 بود و وزنت 7600، دور سرتم 41.5. خدا رو شکر همه چیزت خوب بود و گفت که نمی خواد زود کمکی شروع کنم. بعد رفتیم که واکسنت و بزنیم. پشت در اتاق می خندیدی و ذوق میکردی. بابا میگفت الهی بمیرم نمی دونی اون تو چه خبره می خندی. دو تا واکسن داشتی. وقتی زد جیغت رفت هوا. ولی خداروشکر ...
23 آبان 1394

خوش گذرونی با خاله شیوا

خاله شیوا رو تا آخر هفته پیش خودمون نگه داشتیم خیلی بهمون خوش گذشت. چهارشنبه صبح 6ام رفتیم خرید. شام  هم رفتیم رستوران. بعد از شام بابا ما رو برد گذاشت خونه خاله فاطمه و خودش رفت سر کار. خاله فاطمه از دستت خندش گرفته بود. وقتی داشتی شیر میخوردی، من و خاله داشتیم با هم صحبت میکردم هی منو صدا میکردی که بهت نگاه کنم. یه ذره نگات میکردم و دوباره صحبت میکردیم که زدی زیر گریه که نباید حرف بزنی. خاله هم گرفتت و کلی چلوندت. جمعه ناهار هم رفتیم خونه دایی صادق و بعدازظهر برگشتیم. شب هم مامانی و بابایی شام نگهمون داشتن. ...
6 آبان 1394

عاشورا

یکشنبه دایی اینا نذری باباجون و مامانجون و برگزار کردن. نذری خونه دایی صادق بود. قرمه سبزی درست کرده بودن. فوق العاده خوشمزه شده بود. شب هم عمو محمد (عموی بزرگ من) نذری داد. نذریشون قیمه بود. فوق العاده شده بود. اینجا هم داشتی با داداش بهزاد بازی میکردی و کلی میخندیدی. قربونت برم پسر خوش روی من. شب هم با خاله شیوا و مامانی و بابایی رفتیم توی خیابون 17 شهریور و شمع روشن کردیم. پارسال برای سلامتیت نذر کرده بودم. انشالله همیشه سلامت باشی پسر قشنگم. ...
3 آبان 1394

تاسوعا

جمعه 30 مهر شب تاسوعا بود. عید سال 93 من و بابا با بابایی و مامانی و عمه غزل کربلا بودیم. من و بابا به نیت تو یه لباس علی اصغر گرفتیم و امسال محرم لباس و تنت کردیم. بابا این جند روز مارو میبرد خونه خاله ناهید و خودش می رفت هیئت. بابا تعریف میکرد که وقتی وارد شدین دایی ناصر (دایی بابا) گفته که برای سلامتیت صلوات بفرستن و همه صلوات فرستادن. ...
30 مهر 1394

باغ دایی جواد

صبح جمعه 24 مهر قرار بود بریم مصلی. انقدر خسته بودی از خواب بیدار نشدی. منم ترسیدم اذیت بشی. ساعت 12  با مامانی و بابایی رفتیم باغ دایی جواد. همه خواهرا و برادرا اونجا جمع بودیم. ناهار آبگوشت بود. منم که طبق معمول بخاطر شما نتونستم بخورم. دایی جواد گوشت و سیب زمینی شو بهم داد. شما هم تا دلت بخواد اذیت کردی. از لحظه ای که وارد باغ شدیم فقط گریه کردی. خوابت میومد. بعد از ناهار خوابیدی. تو راه برگشت بودیم که از خواب بیدار شدی. ولی بعدش سرحال شدی. ...
24 مهر 1394

عسلم سه ماهگیت مبارک

پسر قشنگم امروز 23 مهر سه ماهه شدی. قربونت برم که داری روز به روز شیرین تر میشی. خیلی دوستت دارم پسر قشنگم. بعدازظهر رفتیم سرخاک مامانجون و براش فاتحه خوندیم. شب هم رفتیم خونه دایی قاسم که فاطمه رو سر بزنیم. لوزه اش و عمل کرده بود. شام به زور نگهمون داشتن. آخر شب کلافه خواب شده بودی و هر کاری میکردم خوابت نمی برد. عادت نداری توی سر و صدا بخوابی. ولی توی ماشین خوابت برد و تا خونه خوابیدی. ...
23 مهر 1394