کارای جدید قند عسلم
تازگیا یاد گرفتی دستت و قشنگ میبری توی دهنت و با اشتهای تمام میخوری. قربونت بره مامان که انقدر تو شیرینی. دایی علی میگه فکر کنم دست چپ باشه آخه رو دست چپت کنترل بیشتری داری. انگشتات و توی هم گره میکنی. گاهی اوقات هم همون طور گره کرده میبری سمت دهنت و میخوری. کارای دیگه هم که یاد گرفتی اینه که دستت و میبری جلوی صورتت و نگاش میکنی. پاهات و می آری بالا و نگاشون میکنی. دست و میبری سمت پات که بگیریش ولی تا زانوت بیشتر نمی تونی ببری. به زور گریه میکنی که روی زمین نزاریمت. عادت کردی روی پا خواب میری و عاشق لالایی ای. دایی علی میگه لالایی...
روز جهانی کودک
16 مهر روز جهانی کودک بود. عزیز دلم روزت مبارک. اینم کادویی که من و بابا از قبل برات خریده بودیم. این کادوها هم مامانی و بابایی زحمت کشیدن برات گرفتن. دستشون درد نکنه. ...
همدردی مامانی و بابایی
پنج شنبه 16 مهر مامانی و بابایی برای همدردی با خانواده من یه مراسم برای مامانجون گرفتن و همه ی خانواده ی من و دعوت کردن. دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیدن. زنمو منیر هم خیلی زحمت کشید دستش درد نکنه. ...
یه هفته با دایی علی
شنبه 11 مهر شب هفت مامانجون بود. بعد از مراسم قرار شد بریم پیش دایی علی یه چند روزی پیشش بمونیم که تنها نباشه. تا پنج شنبه پیشش موندیم. تو این یه هفته کلی سرگرمش کردی. دایی علی تو رو خیلی دوست داره. احساس میکنم حالش از روز اول خیلی بهتر شده. روز اول تو خودش بود. تا یه ذره می رفت تو فکر تو رو میزاشتم کنارش. تو هم که خوش خنده کلی براش می خندیدی و اونم از خنده تو ذوق می کرد. ...
مامانجون از پیشمون رفت
مامانجون دوشنبه 6 مهر ما رو تنها گذاشت. من هنوز داغ باباجون و فراموش نکرده بودم. طاقت یه داغ دیگه رو نداشتم. من و خیلی زود تنها گذاشتن. من هنوز بهشون نیاز داشتم. دلم براشون خیلی تنگه. خاطراتشون یادم میاد و بی اختیار اشکم میاد. ...
ملاقات مامانجون
شنبه 4 مهر رفتیم بیمارستان ملاقات مامانجون. تو با مامانی و بابایی تو ماشین موندی تا من و بابا بریم بیایم بعد اونا برن. یه پسر جوونی تو رو دیده بود و به مامانی و بابایی گفته بود ماشاالله حتما براش اسفند دود کنین. هر کی میبینتت عاشقت میشه و میگه خیلی ملوسی. الهی قربونت برم پسر قشنگم. بابا بهم گفت سمانه حال مامانت زیاد خوب نیست دیدیش بیقراری نکن متوجه میشه. مامانجون تو بخش آی سی یو بستری بود. وقتی رفتم تو نتونستم خودم و کنترل کنم رفتم یه گوشه و داشتم گریه میکردم که پرستار اونجا دعوام کرد. میخواست بیرونم کنه گفتم دیگه گریه نمیکنم. مامانجون حالش خیلی بده. دو بار سکته کرده. دستگاه دیالیزش و این سری توی قلبش گذاشته ...
عید قربان
پنج شنبه 2 مهر عید قربان بود مامانی صبح زنگ زد برای شام دعوتمون کرد. چند روزه مامان سرما خورده و تو هم یه کوچولو سرفه میکنی. بابا گفت ناهار سوپ بزار. به مامانی و بابایی هم گفتیم اومدن بالا با هم خوردیم. ساعت 7 با بابا رفتیم و از تجهیزات پزشکی برات دستگاه بخور خریدیم. شب یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه مامانی. ...
سومین سالگرد عقد مامان و بابا
به پاکی قلبت سوگند بدون طنین زیبای صدایت نمیتوانم زندگی کنم. تا دنیا باقیست عاشقانه دوستت دارم. سالگرد عقدمون مبارک بهترینم . 24شهریور سالگرد عقدمون بود چون بابا شب کار بود قرار شد پنج شنبه ببرمون بیرون. پنج شنبه 27 ام بابا شام بردمون رستوران. پسر قشنگم اصلا اذیت نکردی. خیلی بهمون خوش گذشت. می خواستیم بریم خرید هم کنیم. لباس هم برای تو بخریم که خیلی باد می اومد نتونستیم. تو راه برگشت به خونه همه ی مسیر و خندیدی. کلی حال کردیم. نمی دونیم از چی خندت می گیره. وقتی رسیدیم خونه و بابا ماشین و خاموش کرد زدی زیر گریه. بابا محکم بوست میکرد و میگفت ددری من. ...
قهقهه طولانی
چهارشنبه 25 شهریور دیدم واکسنت یه کوچولو ورم کرده و قرمزه. بابا شب کار بود خوابیده بود بیدارش کردم تا ببریمت بهداشت. وقتی بابا استارت ماشین و زد و حرکت کرد تو شروع کردی به خندیدن با صدای بلند. تا بهداشت همین جوری قهقهه می زدی. من و بابا ضعف کرده بودیم.همه حواسمون به تو بود.حیف که دوربین و نبرده بودیم. خیلی باحال بود کلی ذوق کردیم.بابا میگفت خوابم پرید یه دور دیگه بزنیم تا پسرم بازم برام بخنده. می خواست دوباره اون راه و بره که من گفتم نه خیلی گرمه مریض میشه. اومدیم خونه کنارت یه چند دقیقه دراز کشید تا بازم براش بخندی.